نه! نمیشود! هر کاری هم که بکنم انگار قرار نیست جمع و جور شوم. با هر اشاره و حرفی عواطفم مغشوش میشود و اضطراب و دلهرهای که به زحمت چند ساعتی فراریشان داده بودم، با وقاحت تمام باز میگردند. فلسفهی هر چیزی برایم زیر سئوال رفته، نگرانم، ناراحتم، خستهام و برای هیچکدام دلیل واضح و مشخصی ندارم. هر قدمی که میخواهم بردارم، «که چی بشه؟» راهم را سد میکند، هر امیدی را که میخواهم زنده کنم، «خودت رو گول نزن» دوباره او را دفن میکند. انگار که به پیش رفته باشم و رسیده باشم به یک پرتگاهی که آنطرفش یک دیوار بلند است، که روی آن نوشته «آخر خط»، که حالا باید بپرم، که میدانم هر چقدر هم بلند بپرم باز آنطرف با صورت به دیوار کوبیده میشوم و سقوط میکنم.
نمیشود! نه! در شرایطی قرار دارم که باید و حتماً یک شروع دوباره رخ دهد. یعنی اگر نشود، همه چیز زیر سئوال میرود. که اصلاً چرا این همه تلاش کردهام که این شرایط پیش بیاید، اما هنوز نتوانستهام شروع دوباره را شروع کنم. منتظر چه چیزی هستم؟ قرار است چه اتفاقی بیافتد که شروعم شروع شود؟ نقشه میکشم و برنامه میچینم که باید چهها کنم، و در آخر نقشهی کشیده شده و برنامهی چیده شده را کناری میگذارم و مشغول خوردن غصه با طعم اندوه میشوم. چه بلایی به سرم آمده که اینقدر ماندگار است و رهایم نمیکند؟
نه! نمیشود! منبع انرژیام، خودش تمام انرژیام را میبلعد و تفالهش را به روی صورتم تف میکند. منبع انرژیام لحظهای دست از ارسال انرژی منفی بر نمیدارد و هر چقدر هم اعتراض و خواهش میکنم، بدون آنکه خودش بفهمد و بداند، بدتر و تندتر و بیشترش میکند و مدام یادآوری میکند که تو هیچوقت آنی نمیشوی که میخواهی، که بجای آنکه از شرایط جدیدت لذت ببری، باید شرمنده باشی.
نمیشود! نه! نباید اینگونه بماند. نباید عادت کنم. نباید باور کنم. نباید بپذیرم. نباید تسلیم شوم… اما انگار، نه!، نمیشود!.
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...