صبح است و من در حال قدم زدن حواسم میرود به یک بستنی قیفی ِ شکلاتی که احتمالاً از دست کودک سر به هوایی روی سنگ فرش خیابان افتاده است. زیر سایهی درختی میایستم و به بستني قيفي شكلاتي كه زير آفتاب عرق ميريزد خیره میشوم تا ببینم رانندهی ماشینی که احتمالاً تا لحظاتی دیگر، ناخواسته و بیحواس، از روی آن رد میشود، کیست و چه شکلی دارد! سعی میکنم قبل از وقوع حادثه قیافهی راننده را حدس بزنم و ناخواستگی و بیحواسیاش را توجیه کنم.
او احتمالاً مردی مسن با سری تاس باشد، که در چشمانش خشم موج میزند، که کت و شلوار گران قیمت به تن دارد و پشت فرمان ماشین لوکس خود نشسته و تلفن همراه شکلاتی رنگش را به گوشش چسبانده و سَر یک بنده خدایی که آنطرف خط به خود میلرزد فریاد میکشد. او حواسش نه به خیابان است و نه بستنی قیفی شکلاتی که زیر آفتاب عرق میریزد را میبیند.
و یا شاید خانم میانسالی باشد، که در چشمانش بیحوصلگی موج میزند، که پشت فرمان ماشین کُرهای خود، در مسیر رفتن به سر کار، رادیوی صبحگاهی گوش میکند و صورتش را به سمت آینه چرخانده و مشغول رنگ آمیزی لبهایش با ماتیک شکلاتی رنگ است. او حواسش نه به خیابان است و نه بستنی قیفی شکلاتی که زیر آفتاب عرق میریزد را میبیند.
و یا ممکن است پسر جوانی باشد، که در چشمانش علافی موج میزند، که صدای ضبط ماشین به زمین چسبیدهاش فضای خیابان را به حریم شخصیاش تبدیل کرده و از زیر کلاه لبهدار شکلاتی رنگش بجای روبرو چشم دوخته به دخترانی که آن وقت صبح منتظر ماشین برای رفتن به دانشگاه هستند. او حواسش نه به خیابان است و نه بستنی قیفی شکلاتی که زیر آفتاب عرق میریزد را میبیند.
و یا مثلاً خانم مسنی باشد، که در چشمانش کلافگی موج میزند، که مشغول آرام کردن نوهی کوچکش است که از سر و کلهی او و ماشین دراز آمریکاییاش بالا میرود و برای ساکت کردنش وعدهی خرید یک بستنی قیفی شکلاتی را به او میدهد. او حواسش نه به خیابان است و نه بستنی قیفی شکلاتی که زیر آفتاب عرق میریزد را میبیند.
از دور، یک ماشین کوچک و جمع و جور چینی نزدیک میشود. دختر جوان و زیبایی پشت فرمان نشسته، در چشمانش شور و لطافت و مهربانی موج میزند، چشم دوخته است به خیابان، نگاهش میخورد به بستنی قیفی شکلاتی که زیر آفتاب عرق میریزد. فرمان را تنظیم میکند و با دقت از روی بستنی قیفی شکلاتی رد میشود. بستنی قیفی شکلاتی روی سنگ فرش خیابان پخش میشود و آرام آرام به میان درز سنگها فرو میرود. او هم حواسش به خیابان بود و هم بستنی قیفی شکلاتی که زیر آفتاب عرق میریخت را دید.
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...