راهرو آنقدر بلند بود که انتهایش دیده نمیشد. دیوارها دو خط موازی عجیبی بودند که در دوردست به هم میرسند. دو طرف، ردیف و پشت سر هم، میزهایی را چیده بودند که پشت هر یک کسی ایستاده بود، که پشت هر کدام رنگ دیوار فرق میکرد. روی هر میز پر بود از اجناس رنگارنگ و خوراکیهای گوناگون. مقابل هر میز چند نفر ایستاده بودند و با مسئول میز صحبت میکردند. من، در وسط راهرو، نگاه به نقطهی برخورد دیوارهای موازی، آرام قدم میزدم و هر از گاهی به یکی از میزها نگاه میکردم و دوباره به روبرو خیره میشدم و به پیش میرفتم.
کمی جلوتر نگاهم ماند روی یک میز، که روی آن پر بود از پنیرهای رنگارنگ، که پشتش دختری آرام و ساکت ایستاده بود، که پشتش رنگ دیوار صورتی بود. کسی مقابل میز نبود. کسی با دختر حرف نمیزد. ایستادم و خیره شدم به پنیرهای خوشرنگ که چیده شده بودند درون ظرفهای کوچک سفالی. «میتوانی امتحان کنی» این را دختر گفت. «از کدام؟» این را من پرسیدم. «از همه» این جواب دختر بود. «چقدر؟» این سئوال من بود. «فعلاً، هر چقدر که بخواهی» این پاسخ دختر بود.
تکهای سبز رنگ برداشتم. مزه مزه کردم. چشمانم را بستم. مست شدم. «این پستوی سبز است، با عصارهی ریحان و سیر. کسی که آن را درست کرده خوب میخندد. خندیدن را خوب بلد است. خندیدن برایش یک فعل نیست. خنده را رها میکند. انگار که خنده چکاوکی باشد که جایی در گلویش لانه کرده و او فقط دلیل کوچکی میخواهد تا پَرَش بدهد.»
تکهای نارنجی رنگ برداشتم. ریز ریز جویدم. چشمانم را بستم. مست شدم. «این پراتو است، با طعمی کرهای و شبیه فندق. کسی که آن را درست کرده خوب به آغوش میکشد. بغل کردن را خوب بلد است. بغل کردن برایش یک فعل نیست. نوک پا میایستد، دستانش را از هم باز میکند، یکی را به پشت میاندازد و دیگری را پشت سر میگذارد. انگار که برای خودش باشد. انگار که پناهش بدهد.»
تکهای سفید رنگ برداشتم. گوشه گوشه گاز زدم. چشمانم را بستم. مست شدم. «این کممبر است، پرفایده و پرخاصیت. کسی که آن را درست کرده خوب نگاه میکند. نگاه کردن را خوب بلد است. نگاه کردن برایش یک فعل نیست. با نگاهش میخندد، با نگاهش اخم میکند، با نگاهش غمگین میشود، با نگاهش میترسد و با نگاهش میترساند.»
تکهای قرمز رنگ برداشتم. کم کم خوردم. چشمانم را بستم. مست شدم. «این پستوی قرمز است، با عصارهی ریحان و لبو. کسی که آن را درست کرده خوب میفهمد. فهمیدن را خوب بلد است. فهمیدن برایش یک فعل نیست. نگاه را میفهمد، صدا را میفهمد، حس را میفهمد، این را میفهمد، آن را میفهمد و اگر چیزی را نفهمد، میفهمد که آن را نمیفهمد.»
تکهای زرد رنگ برداشتم. آرام آرام امتحان کردم. چشمانم را بستم. مست شدم. «این گودا است، با عطر گردو و طعم خامه. کسی که آن را درست کرده خوب نفس میکشد. نفس کشیدن را خوب بلد است. نفس کشیدن برایش یک فعل نیست. بلند نفس میکشد، با شماره نفس میکشد، نفس که میکشد ضربان قلب با آن تنظیم میشود. هیجان زده که میشود، نفسش اوج میگیرد. نفسش گرم است و نفس به نفسش گره میخورد»
پارمزان، بلوچیز، موتزارلا، بوترکیزه، اسرم، مسدمر، رومانو، یکی یکی را مزه مزه کردم، ریز ریز جویدم، گوشه گوشه گاز زدم، کم کم خوردم و آرام آرام امتحان کردم. هر بار چشمانم را بستم و مست شدم و دختر دانه دانهشان برایم توضیح داد. «همه را میخواهم» این را من گفتم. «موجود نیست» این پاسخ او بود. «فقط کمی» این را من خواستم. «ممکن نیست» این جواب او بود. «باید چه کار کنم؟» من آرام گفتم. «فروشی نیست» او محکم گفت. دختر کولهای برداشت که طرح بهار داشت، پنیرها را توی آن ریخت، روی کاغذ سیاهی با مداد سفید نوشت «تعطیل است»، روی دیوار صورتی پشت سرش چسباند و در امتداد راهرو، به سمت نقطهی برخورد دیوارهای موازی رفت و محو شد.
من، از همان مسیری که آمده بودم، برگشتم و… از خواب بیدار شدم.
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...