سراب ساز سودا ستیز

سراب می سازم و سودا می ستیزم

بایگانی دسته‌ها: فوتوشو

لوله‌های فکر شده

photo

روزها، فکر که می‌کنم، غرق که می‌شوم، صفحه‌ای را از تقویم جدا می‌کنم، آرام و آهسته، آن را تا می‌کنم، به هشت قسمت مساوی، آرام و آهسته، هر قسمت را تاب می‌دهم، آرام و آهسته، نوارهای باریک را پشت سر هم می‌گذارم و لوله می‌کنم، آرام و آهسته، انتهایش را چسب می‌زنم تا از هم باز نشوند، آرام و آهست، در آخر پرتش می‌کنم توی جامدادی رومیزی و مشغول کارم می‌شوم.

دیروز در حین میزتکانی، خودکار و مدادها را که از جامدادی بیرون کشیدم، چشمم افتاد به ته جامدادی… پر از فکرهای تقسیم شده، فکرهای تاب خورده، فکرهای لوله شده، فکرهای چسب خورده، فکرهای پرت شده.

پ.ن: این پست با عکس همراه است.

یک چرخ دستی طبیعت

مگر چقدر احتمال دارد بجای نان خشکی و خریدار آهن آلات و طالبی فروش، یک نفر با چرخ دستی راه بیفتد در خیابان و داد بزند:‌«گل دارم… گل و گلدونیه» ؟

پیرمرد از دور با چرخ دستی اش، که منظم و مرتب روی آن را با گلدان و گل پوشانده است، نزدیک می شود. کلاه لبه داری را به سر گذاشته، با این وجود چشمانش را از شدت تابش آفتاب تنگ کرده است. به من که می رسد می ایستد تا نفسی تازه کند. می روم جلو و اجازه می گیرم که از چرخ دستی اش عکس بگیرم. کمی گلدانها را صاف می کند و می رود کنار می ایستد. «می خواهم خودتان هم توی عکس باشید» با خنده می گوید «طلا که آب نمی کنم!» جواب می دهم «به نظر من که کار شما از طلا آب کردن هم با ارزش تر است. کم پیش می آید آدم روی این چرخها، به جای نان خشک، گل ببیند» کلاهش را بر می دارد و عرق پیشانی اش را خشک می کند «اینجا که نه، یه جا دیگه گلخونه داریم. مردم تنبلی می کنن اونجا سراغ گل بیان، من گل رو میارم پیششون» هر چه اصرار می کنم توی کادر نمی آید. همان کنار می ایستد و با مردی که تازه آمده و در مورد روش نگهداری یکی از گلدانها سئوال دارد مشغول صحبت می شود.

به یک عکس اکتفا می کنم. می آید کنارم می ایستد و شروع می کند چند شعر که در مورد گل و خاک و ریشه است را برایم می خواند. موبایل را می گیرم جوی صورتش تا عکس را ببیند. «می بینی؟ این عکس اصلا منو کم نداره» همانطور که چرخ دستی را هول می دهد، یکی دو شعر دیگر مهمانم می کند و می رود… «گل دارم، گل و گلدونیه»

شــــــیـردل

جریاناتی پیش آمد و دلایلی تراشیده شد که نتیجه اش حملهء آمریکا به عراق بود. جنگی که رخ داد، شرایطی که حاکم شد، هر نفرین و کوفت و لعنتی که بود، تبدیل شد به فاجعه بار ترین جنگ تاریخ معاصر.

صالح خلف، کودک 9 سالهء عراقی، احتمالاً در روزی که زندگی اش را دگرگون کرد، مشغول بازی بود. و یا شاید در حال برگشتن از مدرسه، البته اگر مدرسه ای باقی مانده بود. شاید هم مادرش او را یک لحظه برای خرید به مغازهء سر خیابان فرستاده بود، البته اگر مغازه ای، خیابانی و یا حتی مادری وجود داشت.  صالح اسیر یک انفجار شد. نوع انفجار چه اهمیتی دارد؟ انتحاری/عراقی یا موشکی/آمریکایی . چیزی که مهم است، صالح، کودک 9 ساله، همانجایی بود که بمب منفجر شد.

صالح را می برند آمریکا، کالیفرنیا، اوکلند و نزدیک به 20 عمل جراحی روی او انجام می دهند تا زنده بماند. نمی دانم عراق چگونه کشوری و عراقی چگونه آدمی ست که کودک زخمی اش را باید 12 هزار کیلومتر ببرند آنطرف تر تا زنده بماند. حتی نمی دانم که آمریکا چگونه کشوری و آمریکایی چگونه آدمی ست که اول حمله می کند تا بکشد و بعد برای زنده نگه داشتن اینقدر به خودش سختی می دهد. اصلاً هم دلم نمی خواد اینها را تبلیغات سیاسی بدانم که بنظرم آنقدر هم که پذیرفته ایم هنوز انسانیت به طور کامل نمرده است. صالح چندین و چند بار با مرگ دست و پنجه نرم می کند، البته، دیگر نه دستی برایش باقی مانده و نه پنجه ای. صالح خلف، بخاطر تمام سختی و عذابی که می کشد، لقب «شیردل» را می گیرد.

دین فیتزماریس، فوتوژورنالیستی که عکسهای صالح را در مجموعه ای با عنوان «عمل جراحی شیردل» ثبت کرده بود، برندهء جایزهء پولیتزر شد و مجموعهء تکان دهنده اش به همراه مقاله ای 5 قسمتی از مردیث می در روزنامهء مشهور سان فرانسیسکو کرانیکلز چاپ گردید.

وحشی گری، پاسخی برای خشونت

اسپانیایی ست و اسمش خوزه لوئیس چروتو است و اتهامش سرقت، قتل و تجاوز به کودکان. او یک کثافت به تمام معنا ست، یکی از آنهایی که وجودشان برای بشریت، برای طبیعت، برای جهان هستی، برای کائنات و نظام آفرینش خطرناک و مضر است. چرا از او می گویم؟ برای اینکه خوزه لوئیس چروتو، کسی که در عکس او را می بینید، آخرین محکومی ست که با گاروته اعدام شده است.

گاروته چیزی شبیه صندلی ست که محکوم روی آن می نشیند. انگار آمده است مهمانی و منتظر است تا شام آماده شود. گردن محکوم میان گیره قرار می گیرد. ارتفاع گیره قابل تنظیم است و در هر حالتی می تواند بازوانش را به دور گردن محکوم بیاندازد. بنظر نمی رسد محکوم به مهمانی آمده باشد.

مسئول گاروته هندل مربوطه را می چرخاند، فاصلهء بازوها کم می شود، می چرخاند، بازوها به هم نزدیک می شوند، می چرخاند، بازوها به پوست گردن می چسبند، می چرخاند، بازوها گردن را فشار می دهند، می چرخاند، صدای شکستن استخوانها به گوش می رسد، می چرخاند، محکوم درد می کشد، زجر می کشد، عذاب می کشد، می چرخاند، پوست پاره می شود، استخوانها از هم می پاشند، می چرخاند، محکوم دچار تشنج می شود، می چرخاند، گردن محکوم شکسته یا نخاعش قطع می شود… دیگر نمی چرخاند، محکوم مرده است.

خوزه لوئیس در اکتبر 1977 اعدام شد و اسپانیا استفاده از آن را در 1978 ممنوع کرد. آخرین کشوری که از قوانینش اعدام با گاروته را حذف کرد آندورا (کشوری اروپایی که هنوز خیلی مانده کل جمعیتش به 100هزار نفر برسد) بود که در سال 1990 او هم استفاده از آن را قدغن اعلام کرد. هرچند آندورا در قرن بیستم فقط یک بار، آن هم در سال 1943، شاهد استفاده از گاروته بود. با این حال اگر بخواهیم غیر رسمی نگاه کنیم همچنان در بعضی از قسمتهای هند از گاروته برای کشتن انسانها استفاده می شود.

زیبا، معصوم، خسته

اسمش اومایرا سانچز است، 13 ساله، از کلمبیا. زیباست؟ لااقل اینطور به نظر می رسد. معصوم است؟ انتظار دیگری نمی توان از یک کودک داشت. خسته است؟ عکس که این را می گوید. آنجا چکار می کند؟ قاعدتاً بازی نمی کند. چرا به دوربین لبخند نمی زند؟ چون درست چند لحظه بعد از این عکس می میرد.

سیزدهم نوامبر1985، یک روز عادی برای تمام مردم دنیا، اما نه برای کلمبیایی ها. آتشفشان نوادو دل روئیز در شهر آرمرو دل درد می گیرد، تکان می خورد، خل می شود، گل و لای به سمت شهر هجوم می آورد و به راحتی 25 هزار نفر را می کشد. اومایرا در میان گل و خرابه های خانه ای که در آن زندگی می کرده گیر افتاده است. دوربین ها آنجا هستند و برای میلیونها نفر در سرتاسر دنیا گیر افتادن اومایرا را بصورت زنده گزارش می کنند. اومایرا می خندد، برای دوربین دست تکان می دهد و ژست می گیرد. بچه است، نمی فهمد! نمی فهمد که آن همه آدم توان بیرون کشیدن او را ندارند.  سه روز می گذرد، 60 ساعت، و کسی نمی تواند اومایرا را نجات دهد. او در مقابل چشمان بهت زدهء میلیون ها بیننده تلویزیون می میرد.

چند ساعت قبل از مرگش، فرانک فورنیه، عکاس سادهء فرانسوی، سر می رسد و از او این عکس را می گیرد. همین عکسی که زیباست، معصوم و خسته است. این عکس جنجال می سازد و دولت کلمبیا متهم به اهمال کاری و بی کفایتی در جلوگیری از این فاجعه می شود. او سال بعد به واسطهء این عکس جایزهء وردپرس فوتو را در یافت می کند. فرانک فورنیه با عکس اومایرا سانچز به شهرت جهانی می رسد، اما اومایرا سانچز با شهرت فرانک فورنیه زنده نمی شود.

چیزی که نهایت ندارد وحشی گری ست

نیل اولویچ (Neal Ulevich) عکاس مشهور آمریکایی، موفق شد بخاطر مجموعه عکسهایش تحت عنوان «آشفتگی و وحشیگری در خیابان های بانکوک – تایلند» در سال 1977 برندهء جایزهء پولیتزر شود. قتل عام دانشگاه تاماست در ششم اکتبر 1976 با حملات وحشیانه به دانشجویان معترض به فیلدمارشال تانوم کیتیکاچورن، دیکتاتور تایلندی، صورت گرفت. کیتیکاچورن که آن زمان در تبعید به سر می برد با تظاهرات بسیار خشن و وحشیانه ای توانست دوباره قدرت را در دست بگیرد.

مجموع عکس اولویچ وحشتناک است! در یک کلام می توان آن را انتهای وحشی گری بشریت دانست. آن چیزی که به تصویر کشده شده باور کردنی نیست. شما در عکسهای پیاپی جسد حلق آویز شدهء دانشجویانی را می بینید که بدون محاکمه، اعدام خیابانی شده اند. در تصاویر، آدمهای خندان ایستاده اند و ضرب و شتم اجساد را تماشا می کنند. مگر می شود؟ چگونه ممکن است؟ ذات بشر تا چه اندازه می تواند به کثیفی و پلیدی آلوده شود؟ از زمانی که این مجموعه عکس را دیده ام انگار دیگر چیزی نمی تواند متعجبم کند. وقتی این می شود، حتماً خیلی چیزهای دیگر هم می شوند!