پیرمرد را تصور کنید که غمگین افتاده است روی تخت بیمارستان. چندین لوله و سیم و کوفت و زهرمار به بدنش چسبیده و همه، حتی خودش، میدانند که دیگر امیدی به بلند شدنش نیست.
پیرزن را تصور کنید که نشسته روی صندلی کنار تخت پیرمرد و بافتنی میبافد: یک شالگردن آبی برای پیرمرد، برای زمستان سال آیندهی. که به خودش، که به پیرمرد، بفهماند که تو هیچ جا نمیروی و حالت خوب میشود و زمستان سال آینده شالگردن آبی را به دور گردنت میپیچی و با هم در حیاط مینشینیم و چای مینوشیم.
پیرمرد را تصور کنید که غمگین است. پیرمرد برای غمگین بودن دلایل زیادی دارد که یکی از پررنگترین آنها جدایی و فاصلهش با دو تا از بهترین دوستان قدیمیاش است. پیرزن را تصور کنید که این موضوع را میداند، که پیرمرد بارها با او در مورد دو دوست جدا افتاده صحبت کرده است، که پیرمرد هر بار آه میکشد و زیر لب غر میزند و به دوستانی که مدتهاست از او سراغ نگرفتهاند بد و بیراه میگوید.
پیرزن را تصور کنید که در یک لحظه، در حال بافتن شالگردن آبی، تصمیم میگیرد که به هر قیمتی این دو دوست جدا افتاده را به بالای تخت پیرمرد بیاورد. چندین تماس میگیرد، دو سه جا پیغام میگذارد، پیگیری میکند، هزینه میکند، چانه میزند، خواهش میکند، توضیح میدهد، معذرت میخواهد، تا در نهایت آن دو دوست را راضی میکند که به دیدن پیرمرد بیایند.
پیرمرد را تصور کنید که افتاده است روی تخت بیمارستان و به خواب رفته است. چشمانش را که باز میکند، دو دوست جدا افتاده را میبیند که در کنار تختش ایستادهاند. ذوق زده میشود! اول سعی میکند غرورش را حفظ کند و به روی خودش نیاورد، اما بعد به یاد لوله و سیم و کوفت و زهرماری که به بدنش چسبیده است میافتد و غرورش را به دنیای بعدی حواله میکند و مشغول گپ زدن با آنها میشود.
پیرمرد را تصور کنید که بعد از گذشت دو روز احساس میکند حالش بهتر است. پیرمرد دیگر غمگین نیست. دکترها میگویند چندان چیزی تغییر نکرده، اما پیرمرد برای زمستان سال آینده نقشه میکشد. که شال گردن آبی را به دور گردنش بپیچاند و در حیاط با پیرزن چای بنوشد و با دو دوستش برف بازی کند! پیرمرد را تصور کنید در دلش قدردان پیرزن و خوشحال از دیدن دو دوستش است.
پیرزن را تصور کنید که غمگین شده است. نه! پیرزن را تصور کنید که عصبانی شده است. پیرزن دیگر شالگردن آبی را نمیبافد و نصفه روی صندلی رهایش کرده است. تا پیرزن در نهایت به پیرمرد حرف دلش را میزند: احساس میکنم از کاری که برایت کردهام خوشحال نشدی. پیرمرد در جواب میگوید: من از دیدن دوستانم تا حدی ذوق کردهام که انگار هیچوقت مشکلی با آنها نداشتهام! پیرزن از کوره در میرود: دوستانت؟ این دو نفر؟ به اینها میگویی دوست؟ این من بودم که چندین تماس گرفتم، دو سه پیغام گذاشتم، پیگیری کردم، هزینه کردم، چانه زدم، خواهش کردم، توضیح دادم، معذرت خواستم، تا در نهایت این دو به اصطلاح دوست راضی شدند که به دیدنت بیایند. تو باید از کاری که برایت کردهام خوشحال باشی، نه دیدن دوستانت! پیرمرد را تصور کنید که شرمنده شده است، پیرزن را در آغوش میکشد و او را میبوسد و عذرخواهی میکند که آنطور که لازم بوده قدردانی نکرده و از دستش در رفته و حواسش پرت شده و به ذهنش نرسیده است که احساسش را آنطور که واقعیت دارد، منتقل کند.
پیرزن را تصور کنید که اشکهایش را پاک میکند و روی صندلی مینشیند و دوباره مشغول بافتن شالگردن آبی میشود. پیرمرد را تصور کنید که در دلش قدردان پیرزن است و اما دیگر خوشحال نیست. پیرمرد دوباره غمگین است و پررنگترین دلیل غمگین بودنش دو دوست جدا افتادهایست که تصور کرده بود بخاطر او به ملاقاتش آمدهاند و حالا میداند که علتش اصرارهای پیرزن بوده است.
پیرمرد را تصور کنید که همچنان غمگین افتاده است روی تخت بیمارستان. چندین لوله و سیم و کوفت و زهرمار به بدنش چسبیده و همه، حتی خودش، میدانند که دیگر امیدی به بلند شدنش نیست.
دوست داشتن در حال بارگذاری...