سراب ساز سودا ستیز

سراب می سازم و سودا می ستیزم

بایگانی دسته‌ها: من اخلاق بدی دارم

من اخلاق بدی دارم 7: نگرانم

من اخلاق بدی دارم… نگرانم. خیلی نگرانم. عجیب نگرانم. همیشه نگرانم. همیشه انگار درونم یک دسته دختر دم بخت کنار رودخانه نشسته اند، غیبت می کنند و رخت میشورند. انگار یک عده پیرزن کنار دیگ آش ایستاده اند، دعا می خوانند، صلوات می فرستند و هم می زنند. نگرانم، خیلی نگرانم، اما دلیلش را نمی دانم. نمی دانم کدام یک از خیالاتم را باید خاموش کنم که نگرانی ام خاموش شود. نمی دانم جلوی کدام فکر را باید بگیرم که جلوی نگرانی ام گرفته شود. نمی دانم از کجا آمده و می خواهد کجا برود، انگار فقط هوس کرده در این بلاتکلیفی من را هم سوار خودش کند، غافل از اینکه اوست که سوار من می شود.

نگرانم. نگرانی ام ممتد است، ادامه دارد، دنباله دار است. نگرانی هایم به هم چسبیده اند. می روم سمت ماشین، نگرانم که مبادا روشن نشود. راه میوفتم به سمت شرکت، نگرانم که ترافیک باشد و دیر برسم. نزدیک می شوم، نگرانم جای پارک گیر نیاورم. پارک می کنم، چند قدمی که می روم، نگرانم درب ماشین را قفل نکرده باشم. بر می گردم دربها را چک می کنم. می نشینم پشت میز، نگرانم کامپیوتر روشن نشود. روشن که می شود، نگرانم اینترنت قطع باشد. کانکت که می شوم، نگرانم خبر بدی بخوانم. کار که می آید، نگرانم یکوقت انجام نشود. کار که نمی آید، نگرانم که شاید اتفاقی افتاده باشد و باز عصر که می شود، میزنم بیرون و نگرانم که مبادا ماشین روشن نشود.

نگرانم. نگرانی هایم درون هم بُر می خورند، گره می خورند، گره می شوند، گیر می کنند، ترکیب می شوند، خسته می شوند و می زنند یک چیزی را خراب می کنند که آن چیز عموماً آرامش من است. نگرانم شب از گرما خوابم نبرد. نگرانم اگر کولر بزنم از صدایش خوابم نبرد. نگرانم اگر پشه بیاید و برود درون یکی از سوراخهایم خوابم نبرد. اصولا نگرانم که خوابم نبرد و در نهایت خوابم هم نمی برد و تا صبح روی تخت از زور بی خوابی دور خودم و نگرانی ام می چرخم.

نگرانم. نگرانی هایم دست و پا گیرند. نمی گذارند همان باشم که می خواهم، همان شوم که می توانم، همان بمانم که باید بمانم. نگرانی هایم در رویا و خیال هم رهایم نمی کنند. رویا می سازم که میلیاردها پول دارم، اسکناس نقد. بعد نگران می شوم که این پول از کجا آمده است؟ دلیل می آورم از بانک مرکزی. نگران می شوم که اگر بفهمند پولها کم شده چه می شود؟ دلیل می آورم که کسی نمی فهمد. نگران می شوم که اگر فهمیدند چه؟ تاکید می کنم خیر! نمی فهمند. نگران می شوم که حالا اگر فهمیدند چه؟ بیخیال می شوم! همینقدری که دارم برایم کافی ست. به نگرانی اش نمی ارزد.

نگرانم. نگرانی هایم ریشه ندارند، حرام زاده اند، معلوم نیست پدرشان کدام نامردی ست، که وقتی حواسم نبوده ترتیب آرامش من را داده و این نگرانی را پس انداخته است. نشسته ام، هیچ کار خاصی نمی کنم، همینطوری نشسته ام، یکهو درونم نگرانی جوانه می زند، شروع می کند به سوختن، به سوزاندن، درونم شعله زند، شعله زبانه می کشد، بالا می آید، بالا می گیرد، می سوزاند، می سوزاند، می سوزاند. کارشناس می آورم، دلیل آتش سوزی را پیدا نمی کند. روی جلد پرونده هم می نویسد: مختومه! خودسوزی به دلیل خوددرگیری!

نگرانم. در همین لحظه نگرانم. که از همان چند خط اول نوشته را رها کرده باشید. که اصلا به این پاراگراف نرسیده باشید. که اصلا نگرانی ام برایتان اهمیتی نداشته باشد. که اصلا زحمت خواندن نوشته ای به این بلندی را به خودتان ندهید. من نگرانم، و نگرانم که مبادا تا ابد همینطور نگران باقی بمانم.

من اخلاق بدی دارم 6 : موبایلم چسبندگی ندارد

من اخلاق بدی دارم … هر از گاهی، از روی بیکاری یا هر چیز دیگر، در فهرست شماره های درون گوشی ام بالا و پایین می روم و بر اساس سابقهء تماسهای افراد، تعدادی را پاک می کنم. این را می دانم که اگر اسامی درون موبایلم زیاد باشد، نه به وزن گوشی اضافه می شود و نه فشار به افراد درون لیست می آید. تنها عذر موجهی که دارم این است که وقتی روزی از سر نیاز فهرست اسامی را شخم می زنم تا یک دوستی پیدا کنم که دقایقی من را از تنهایی در بیاورد، در بین این همه اسم تیرم به سنگ می خورد و غصه ام می گیرد که در این شلوغی یک نفر هم نمی تواند الان، در این لحظه، در هم اکنون، مال من و برای من باشد. مسخره است شاید، اما ترجیح می دهم در بین 100 نفر هیچکس را نداشته باشم، تا در بین 200 نفر هیچکس را!!

این کار همیشگی من است که البته همیشه هم برایم مسئله ایجاد کرده. بارها شده که کسی تماس گرفته و من مجبور شده ام دلیلی برای نداشتن شماره اش بتراشم، هرچند که بهانه هایی مثل گم شدن گوشی و سوختن سیم کارت دیگر نخ نما شده و زر مفت است. چند باری هم شده که کسی زنگ زده و احوال پرسی کرده و من از ترس اینکه مبادا یکی از حذف شده ها باشد، چندین دقیقه جوابش را به گرمی داده ام تا شاید بتوانم از صدا و حرفهایش او را شناسایی کنم، و البته بعد معلوم شده که طرف اشتباه گرفته است. این مسئله بارها دلخوری ایجاد کرده و رابطه های نیمه جانی را به کل از بین برده است. اخلاق بدی ست، می دانم! دوستش هم ندارم، اما هر بار که از همان پنجشنبه های کذایی می شود و همان تنهایی فشار می آورد و همان فهرست زیر و رو می شود و همان نتیجه بدست می آید، دوباره ظالم می شوم و هفت – هشت نفری که معلوم نیست کجا هستند و مدتهاست گم و گور شده اند را به هلاکت می رسانم. چند نفری که هر چند کم و کوتاه، اما در هر حال برای ورودشان به لیست انرژی و زمان صرف شده است، و من متاسفانه شعور ذخیره کردن این انرژی را برای مواقع ضروری ندارم.

من اخلاق بدی دارم 5 : سنگین که می شوم، سبک نمی شوم

من اخلاق بدی دارم… البته دقیقا نمی دانم که این بد است یا نه، اما هر چه که هست اذیتم می کند و از نظر من چیزی که آدم را اذیت کند، حتی اگر خوب هم باشد، بد است!

بیشتر آدمها، لااقل آنطور که من تصور می کنم، وقتی ناراحتند یا دردی دارند یا فکری آزارشان می دهد یا مسئله ای نگرانشان می کند، یکی دو نفر را دارند که حرف زدن با آنها سبکشان می کند و دلشان برای چند لحظه هم که شده آرام می گیرد. این خیلی خوب و قابل فهم است: وقتی سنگین هستی، باید یک آدم مناسب و امن و قابل اطمینان داشته باشی که حرف بزنی و خودت را خالی کنی و سبک شوی، تا نترکی و زنده بمانی! اشکال کار همین جاست که این فرمول در من جواب نمی دهد.

وقتی سنگین می شوم، فقط کافی ست یک کلمه، حتی به عزیزترین و نزدیکترین و صمیمی ترین و قابل اطمینان ترین آدم زندگی ام، بگویم! تمام افکار آزاردهنده از جایشان بلند می شوند و بجای آنکه به ترتیب از دهانم خارج شوند، می چرخند و تمام وجودم را مسموم می کنند و دل و روده ام را به هم گره می زنند. لعنتی ها بیرون نمی روند! می چرخند و بزرگ تر و چاق تر و سنگین تر می شوند و بر می گردند، تنبل و زخمی، دوباره سر جایشان می نشینند.

نتیجه آنکه وقتی من سنگین می شوم، نمی توانم سبک شوم! یا باید موضوع را حل کنم (که نمی شود) یا باید فراموشش کنم (که نمی شود) یا باید بی خیالش شوم (که نمی شود) یا باید قبولش کنم (که نمی شود!) و من همچنان سنگین می مانم و همچنان حرف نمی زنم و همچنان در خودم می ریزم و همچنان کاری از دستم بر نمی آید.

من اخلاق بدی دارم 4 : ملا نقطی هستم

من اخلاق بدی دارم… اصولا خوب و درست حرف زدن مقوله ای ست که می تواند برای خودش یک پا هنر باشد. حالا تصور کنید کسی واژه ای را اشتباه تلفظ کند، یا حرف اضافه ای را نابجا بگوید، یا فعلی را در جمله اش درست صرف نکند، یا ترکیب بندی جمله اش ایراد داشته باشد، یا وسط حرفش یک کلمه فرنگی نامربوط بلغور کند، اینجاست که دیگر هیچ نیرویی نمی تواند دهن من را بسته و زبانم را در غلاف نگه دارد!  اول جمله اش را چند بار با تاکید تکرار می کنم، بعد آنقدر خودم را متعجب نشان می دهم که چشمانم از حدقه بیرون می زند، سپس با آن اشتباه چندین جملهء اغراق شدهء مضحک و مسخره می سازم و آنوقت گزینهء صحیح را توی چشم طرف فرو می کنم. خدا به دادش برسد اگر بخواهد مقاومت کند، آن وقت یک کولی بازی ای در می آورم و قشقرقی به راه می اندازم که ماجرا از حالت شنیداری به تماشایی تغییر ماهیت می دهد. بعد چندین نفر دیگر را به مراسم دعوت می کنم و رقص چاقو به پا می کنم و رودهء جملهء طرف را بیرون می کشم و گره می زنم به مدعوین و آن بنده خدا را می شورم و پهن می کنم روی همان روده!

کاملا موافقم که در همین لحظه حالتان از من بهم می خورد! اخلاق بسیار بدی ست که حقیقتش را بخواهید کنترلش از عهدهء من خارج است. لطفا در حرف زدن بیشتر دقت کنید!

پ.ن:  وقتی همکار عزیز و دوست داشتنی من به شکلی کاملا جدی می گوید «ببخشید پشتم از شماست» یا «بینشون شکرپنیر شده» و یا «تو همش ادای من رو میریزی«، واقعا انتظار دارید بشینم و لبخند بزنم و چیزی نگویم؟!؟!؟

من اخلاق بدی دارم 3 : گیر می دهم

من اخلاق بدی دارم … شاید اینجا بنظر نرسد، اما در کل آدم شوخ و بذله گو و اصولا بامزه ای هستم. می توانم یک جمع را به تنهایی در دست بگیرم و آنقدر مزه بیاندازم که چند نفری که جنبهء کمتری دارند روده هایشان کش بیاید و آنقدر نمک بریزم که فشار خون بعضی بالا برود. می دانم که این اخلاق بدی نیست، اتفاقا خیلی هم خوب است. اما مشکل آنجاست که در بعضی مواقع شوخی ها و مزه هایم تیز و آزار دهنده می شوند. چیزی می گویم که هرچند بسیار بکر و خلاقانه و بامزه است، اما نابجاست. این مسئله برای آنهایی که مرا می شناسند، متاسفانه جا افتاده و من را به همین صورت بی شعور پذیرفته اند، و در اکثر مواقع دلخوری آنها با یک معذرت خواهی و توضیح حل می شود. اما مصیبت آنجاست که بعضی مواقع از دستم در می رود و آدمهای جدید را اینگونه می پرانم.

البته این قضیه دو نکتهء مهم دارد. اول آنکه در بحثها و صحبتهای جدی کاملا مودبانه و هوشمندانه رفتار می کنم و دوم اینکه شعورم به رعایت موقعیت و سن طرف مقابلم می رسد، اما متاسفانه در خصوص شوخی های عام قضیه رنگ و بوی دیگری پیدا می کند. خیلی زور می زنم تا جلوی خودم  را بگیرم و تمام سعی خودم را می کنم که حواسم باشد لااقل با آدمهای جدید و دور از این دست شوخیها، شوخی هایی که اصولا مبنایش بر اساس گیر دادن است، نکنم که آن وقت نتیجه اش می شود یک رفتار خشک و رسمی و بیش از حد مودبانه که وقتی طولانی می شود، بیشتر از شوخیها طرف را آزار می دهد.

تعدادی از دوستانم آنقدر دوستم دارند که در بیشتر مواقع ناراحتی شان را به رویم نمی آورند. شما هم سعی کنید دوستم داشته باشید و به رویم نیاورید!

من اخلاق بدی دارم 2 : امیدوارم

من اخلاق بدی دارم… اصولا بی خود و بی جهت و بدون هیچ پشتوانه ای، همواره امیدوارم! اینطوری بگویم، یک چیزهایی «مسئله» است و من به وجودشان امیدوارم، یک چیزهایی «اتفاق» است و من به وقوعشان امیدوارم و یک چیزهایی «معجزه» است و من در کمال حماقت همچنان به پیامدشان امیدوارم! کسی که می رود و محکم می رود، امیدوارم که دوباره روزی برگردد. چیزی که می شکند و شدید می شکند، امیدوارم از ابتدا کامل و درست شود. چیزی که گم می شود و قطعی گم می شود، امیدوارم که بالاخره یک وقتی پیدا شود. مملکت؟ درست می شود! … پول؟ ردیف می شود … کار؟ میزان می شود … این روزها؟ تمام می شود … معلوم نیست در درونم چه چیزی می جوشد که همیشه یک بیلبیلکی آن گوشه چشمک می زند و می گوید: هنوز امیدی هست! هنوز امیدی هست؟ هنوز امیدی هست! همین چشمک گاهی حمله می کند به چشمم و نمی گذارد واقعیت را ببینم. همین چشمک گاهی می آید و سیخ می زند به تمام تصمیم گیریها و نمی گذارد قدم از قدم بردارم. همین چشمک دسته بیل می شود و فرو می رود در فکر و خیالم و نمی گذارد آرامش به سراغم بیاید.

من، دوست دارم امیدوار باشم! دوست دارم فکر کنم همه چیز درست می شود. دوست دارم خیال کنم که همهء آن اتفاق های خوب رخ می دهد. من می دانم، من می بینم، من می فهمم که این امید از هیچ جای درستی نمی آید. آنوقت برای تحقق بخشیدن به آن دست و پا می زنم، زور می زنم، تقلا می کنم، زحمت می کشم، رو می اندازم، جان می کنم، زمان و انرژی و هزینه مصرف می کنم، اما نمی شود که بشود! چون امیدم معلوم نیست از کجا آمده و معلوم نیست می خواهد من را به کجا ببرد.

من، اتفاقهایی که می افتد را نمی پذیرم. نه اینکه نفهمم و نبینم! می فهمم و نمی پذیرم، می بینم و نمی پذیرم. می گویم: نمی شود که اینطوری بشود! نمی شود که به همین راحتی برود، به همین راحتی بشکند، به همین راحتی گم شود. بعد بی خود و بی جهت امیدوار می مانم و همین نمی گذارد عمق گذشته، موقعیت امروز و اهمیت آینده را درک کنم.

من، احمق ترین امیدار یا امیدوارترین احمقی هستم که تا به امروز به امیدواری و حماقتش اعتراف کرده است.

من اخلاق بدی دارم 1 : افعالم مشروط است

من اخلاق بدی دارم… در دنیا کلی کار خوب وجود دارد که می توان انجامشان داد و کلی کار بد که سراغشان نرفت و اکثر آنها را عقل آدمیزاد می تواند تحلیل و بررسی و در موردشان نتیجه گیری کند. اما من همیشه برای هر کاری به یک دلیل خارجی نیاز داشته ام. از سیگار نکشیدن گرفته تا اصلاح صورت، از درس خواندن گرفته تا کار کردن، از کوه رفتن گرفته تا کتاب خواندن، از نمک و چربی نخوردن گرفته تا ورزش کردن، از کوفت گرفته تا زهرمار، من همیشه باید دنبال دلیل و علت بگردم، آن هم خارج از وجود خودم.

در اکثر مواقع من آدمی نبوده ام که بتوانم خودم را بخاطر خودم جمع و جور کنم. همیشه یک چیزی یا کسی بوده که یک سر ِ بند را به او گره بزنم و رختهای شسته ام را پهن کنم و اگر نبوده، آن وقت به سرعت تبدیل به یک گه ِ پلاسیدهء قراضهء چندش آور شده ام. این خیلی بد است، نه!، فاجعه است. یکی از آن چیزهایی ست که بارها سعی کردم ام درستش کنم اما وسط راه کم آورده ام. این چنین است که هر از گاهی به شدت برای خودم متاسف می شوم.