من اخلاق بدی دارم… نگرانم. خیلی نگرانم. عجیب نگرانم. همیشه نگرانم. همیشه انگار درونم یک دسته دختر دم بخت کنار رودخانه نشسته اند، غیبت می کنند و رخت میشورند. انگار یک عده پیرزن کنار دیگ آش ایستاده اند، دعا می خوانند، صلوات می فرستند و هم می زنند. نگرانم، خیلی نگرانم، اما دلیلش را نمی دانم. نمی دانم کدام یک از خیالاتم را باید خاموش کنم که نگرانی ام خاموش شود. نمی دانم جلوی کدام فکر را باید بگیرم که جلوی نگرانی ام گرفته شود. نمی دانم از کجا آمده و می خواهد کجا برود، انگار فقط هوس کرده در این بلاتکلیفی من را هم سوار خودش کند، غافل از اینکه اوست که سوار من می شود.
نگرانم. نگرانی ام ممتد است، ادامه دارد، دنباله دار است. نگرانی هایم به هم چسبیده اند. می روم سمت ماشین، نگرانم که مبادا روشن نشود. راه میوفتم به سمت شرکت، نگرانم که ترافیک باشد و دیر برسم. نزدیک می شوم، نگرانم جای پارک گیر نیاورم. پارک می کنم، چند قدمی که می روم، نگرانم درب ماشین را قفل نکرده باشم. بر می گردم دربها را چک می کنم. می نشینم پشت میز، نگرانم کامپیوتر روشن نشود. روشن که می شود، نگرانم اینترنت قطع باشد. کانکت که می شوم، نگرانم خبر بدی بخوانم. کار که می آید، نگرانم یکوقت انجام نشود. کار که نمی آید، نگرانم که شاید اتفاقی افتاده باشد و باز عصر که می شود، میزنم بیرون و نگرانم که مبادا ماشین روشن نشود.
نگرانم. نگرانی هایم درون هم بُر می خورند، گره می خورند، گره می شوند، گیر می کنند، ترکیب می شوند، خسته می شوند و می زنند یک چیزی را خراب می کنند که آن چیز عموماً آرامش من است. نگرانم شب از گرما خوابم نبرد. نگرانم اگر کولر بزنم از صدایش خوابم نبرد. نگرانم اگر پشه بیاید و برود درون یکی از سوراخهایم خوابم نبرد. اصولا نگرانم که خوابم نبرد و در نهایت خوابم هم نمی برد و تا صبح روی تخت از زور بی خوابی دور خودم و نگرانی ام می چرخم.
نگرانم. نگرانی هایم دست و پا گیرند. نمی گذارند همان باشم که می خواهم، همان شوم که می توانم، همان بمانم که باید بمانم. نگرانی هایم در رویا و خیال هم رهایم نمی کنند. رویا می سازم که میلیاردها پول دارم، اسکناس نقد. بعد نگران می شوم که این پول از کجا آمده است؟ دلیل می آورم از بانک مرکزی. نگران می شوم که اگر بفهمند پولها کم شده چه می شود؟ دلیل می آورم که کسی نمی فهمد. نگران می شوم که اگر فهمیدند چه؟ تاکید می کنم خیر! نمی فهمند. نگران می شوم که حالا اگر فهمیدند چه؟ بیخیال می شوم! همینقدری که دارم برایم کافی ست. به نگرانی اش نمی ارزد.
نگرانم. نگرانی هایم ریشه ندارند، حرام زاده اند، معلوم نیست پدرشان کدام نامردی ست، که وقتی حواسم نبوده ترتیب آرامش من را داده و این نگرانی را پس انداخته است. نشسته ام، هیچ کار خاصی نمی کنم، همینطوری نشسته ام، یکهو درونم نگرانی جوانه می زند، شروع می کند به سوختن، به سوزاندن، درونم شعله زند، شعله زبانه می کشد، بالا می آید، بالا می گیرد، می سوزاند، می سوزاند، می سوزاند. کارشناس می آورم، دلیل آتش سوزی را پیدا نمی کند. روی جلد پرونده هم می نویسد: مختومه! خودسوزی به دلیل خوددرگیری!
نگرانم. در همین لحظه نگرانم. که از همان چند خط اول نوشته را رها کرده باشید. که اصلا به این پاراگراف نرسیده باشید. که اصلا نگرانی ام برایتان اهمیتی نداشته باشد. که اصلا زحمت خواندن نوشته ای به این بلندی را به خودتان ندهید. من نگرانم، و نگرانم که مبادا تا ابد همینطور نگران باقی بمانم.
دوست داشتن در حال بارگذاری...