دیشب یک اتفاق عجیب افتاد. البته اینکه واقعاً اتفاقی بود یا نه را مطمئن نیستم، اما بیشک در عجیب بودنش شکی ندارم. الگوی شبانهی من این است که قبل از ساعت 12 شب، گوشیام را در حالت «مزاحم نشوید!» میگذارم. این مزاحم نشوید شامل همه، به جز مادر و پدرم، میشود که اگر شب هنگام هر کسی، به جز پدر و مادرم، هر کاری که با من داشته باشد در اصل بیجا میکند که آن وقت شب با من کاری داشته باشد. وقتی هم که به بستر میروم، مدت زمانی را به ور رفتن با همان گوشی سپری میکنم. کمی اینستاگرم بازی میکنم و مقداری با کندی سودا کراش سر و کله میزنم و در آخر گوشی را کنار چراغ خواب کنار تخت میگذارم و با خواب هم آغوش میشوم. این یک الگوی بسیار ساده و البته همیشگی شبهای در بستر و قبل از خواب من است.
امروز صبح از خواب پریدم. اینکه میگویم پریدم یعنی واقعاً انگار پریده باشم! انگار کفتری باشم که در حال دانه خوردن ترسانده باشندش یا مگسی که فرود مگس کش را دیده باشد. دست بردم تا ساعت را ببینم، گوشیام آنجا نبود. تمام زیر و روی تخت و اطراف آن را با همان حال گشتم. شاید در خواب چرخی زدهام و دسته خورده و افتاده باشد. نبود که نبود. تلفن را برداشتم و شمارهی خودم را گرفتم، هنوز ارتباط برقرار نشده بود که یادم افتاد گوشی در حالت مزاحم نشوید است و قاعدتاً من هم جزو آنهایی هستم که نمیتوانم نصفه شبی مزاحم خودم بشوم. هنوز مغزم به انگشتم برای قطع تماس فرمان نداده که صدای گوشیام میآید! از توی آشپزخانه! بلند میشوم و به آنجا میروم و پیدایش میکنم. کنار ماکروفر است. ساعت را نگاه میکنم، هنوز 6.5 نشده. بیشتر از نیم ساعت به زمان آلارم گوشی باقی مانده است. برمیگردم توی اتاق و همچنان که گوشی در دستم است، روی تخت مینشینم.
چطور ممکن است؟ فرض کنیم مزاحم نشوید گوشی را فراموش کردهام که روشن کنم. فرض محالیست. اما فرض است دیگر. گوشی چطور سر از آشپزخانه در آورده است؟ مگر میشود؟ من دیشب اینستاگرم چک کردم! چندتا عکس را هم لایک زدم، یکی دوتا کامنت گذاشتم، شاید توهم باشد! نه، نیست! اینجاست! همین عکس است و این یکی عکس. کندی سودا کراش را هم یک مرحله رد کردم! یادم است. بله. این هم که درست است. دیشب مرحلهی 704 بودم، الان مرحلهی 705 است. بعدش که از جایم بلند نشدم. گوشی را گذاشتم کنار چراغ خواب، چراغ خواب را خاموش کردم و خوابیدم. مثل همیشه، مثل هر شب. چطور ممکن است؟
با تمام حماقتهای ریز و درشتم، عاقلتر از آن هستم که تنها زندگی کردن بخواهد باعث شود توهم حضور روح و جن و پری در خانه را داشته باشم. تنها چیزی که به ذهنم میرسد این است که بدون آنکه بیدار شوم، از جایم بلند شدهام و گوشی را برداشتهام و به آشپزخانه رفتهام. چرا؟ گوشی را بالا و پایین میکنم که نکند در آن وقت شب به کسی زنگ زده باشم و یا پیغامی فرستاده باشم. نه. چیزی نیست. دراز میکشم روی تخت، چشمانم هنوز گرم نشده که آلارم گوشی فریاد میکشد. بنظر میرسد که یک روز دیگر آغاز شده باشد.
پ.ن: نتیجهگیری نهایی من این است که فکر و خیال زیاد باعث شده نصفه شبی از جایم بلند شوم و گوشی را بردارم و چرخی در خانه بزنم و به آشپزخانه بروم و بخواهم به کسی زنگ بزنم و در همان حال خواب و منگی و گیجی به هر دلیلی پشیمان بشوم و گوشی را روی کانتر آشپزخانه بگذارم و به اتاق بازگردم.
دوست داشتن در حال بارگذاری...