سراب ساز سودا ستیز

سراب می سازم و سودا می ستیزم

قصهء دیوار و کفتر

يكي بود، يكي نبود. روي اين گنبد دوار بلند خدايي بود، زير اين چرخ بزرگ رنگارنگ هيشكي نبود. يه دشتي بود گل باقالي. آبش تميز، هواش عالي. کنار این دشت بزرگ، دیواری بود خیلی سترگ. این دیواره کاگلی بود، درون قلبش خالی بود. نه عشقی بود نه معشوقی، نه قفلی بود نه صندوقی. از آدمای رهگذر، که گهگاهی میرن ددر، شنیده بود عشق چی چیه، عاشق و معشوق کی کیه. اما خودش ندیده بود، زمزمشو نشنیده بود.

تا یه روز خوش هوا، از آسمون اومد صدا. کفتری بود تو آسمون، تپل مپل و مهربون. اومد نشست روی دیوار، بق بقو کرد هوار هوار. دیوار ما یه طوری شد، مثل پلو تو دوری شد! از خود بی خود شده بود، فکر کنم عاشق شده بود. وقتی که ماشین بوق میخواد، عاشقی معشوق نمیخواد؟ این کفتر قصهء ما، از رو زمین چوب برد بالا. گذاشتشون روی دیوار، لونه ای کرد فوری سوار. دیوار ما خل شده بود، از بیخ و بن شُل شده بود. عشق ِ کفتر ِ توی دلش، یه لحظه هم نکرد ولش. می خواست به دل تیغ بزنه، یا اگه شد جیغ بزنه: اونایی که عاشق میشین، شماها چیکارش می کنین، اصلاً مَهارِش می کنین؟

چند روزی از اون روز گذشت، کفتره کرد هوای دشت. با خودش گفت که بپرم، لونه رو چجوری ببرم؟ فکر کرد اگه لونه باشه، اون توی لونه نباشه، یکی دیگه صاحب میشه، خب اینطوری که نمیشه! این شد که این کفتر ما، آروم و بی سر و صدا، اون لونه رو ویروونه کرد، آخ دیوارو دیوونه کرد. دیوار ما با دلی زار، کردش یهو داد و هوار. باز کرد اون دهنشو، تا بگه حرف دلشو: «آهای کفتر نازنازی، با دل من کردی بازی. عاشقتم به اون خدا، برگرد پیشم، نشیم جدا»

جونم واستون بگه، همهء شما خوب میدونین، دیوار که دهن وا کنه، هر کسیو صدا کنه، دیگه اسمش دیوار نیس، وجودش موندگار نیس. دیوار ما پاره شد، داغون و بیچاره شد. ولو شدش رو زمین، خیلی ساده، همین و همین.

کفتره ما رفت و پرید، صدای دیوارو نشنید.

(آذر 1378)

13 پاسخ به “قصهء دیوار و کفتر

  1. خــآتـون خــآموش اکتبر 17, 2011 در 11:10 ب.ظ.

    آخی …
    برج تنها سرپناه خستگیش شد مهربونیش مرهم شکستگی شد اما این حادثه برج و کبوتر قصه فاجعه دلبستگی شد و از این صوبتا دیگه ..

    خوب بود. جدی.

  2. Amir Emad اکتبر 18, 2011 در 12:22 ق.ظ.

    سلام خوبی
    قدم نو رسیده مبارک (( انثارالموازین ))
    چرا حذف شد این ستون بهترین مطالبی که خواندم ؟؟

  3. L اکتبر 18, 2011 در 3:31 ق.ظ.

    نه نه نه
    من درست نفهميدم! اين و خودت نوشتي سال ٧٨ يا چي ؟!!!
    يعني اگر اينجورياست كه » تو بي نظري» 

  4. عروسک سنگ صبور اکتبر 18, 2011 در 10:51 ق.ظ.

    ادبیات خوده خودت
    کاملن می تونم مجسمت کنم که چه جوری داری عین اقای قصه گو، قصه می گی….آقای حکایتی اسم قصه گوی ماست، یادته 😉

  5. لیــدی اکتبر 19, 2011 در 11:05 ب.ظ.

    اگه ماله خودته که توپه … تبریک

    • سراب ساز سودا ستیز اکتبر 20, 2011 در 4:41 ب.ظ.

      ممنون از لطفتون. من نوشتهء شخص دیگه ای رو به اسم خودم اینجا نمیذارم. اگه مطلبی هم از کس دیگه ای نقل کنم توی دستهء «دیگران» قرارش میدم. در نتیجه مطمئن باشین چیزی که اینجا میخونین نوشتهء خودمه.

  6. shoora اکتبر 20, 2011 در 11:49 ق.ظ.

    يه صبح پنج شنبه ي نسبتن خنكي باشه لميده باشي تو تختت خوشحال باشي از اينكه سر كار نيستي..اينجارو بخوني كيف كني بعد فكرات بيان..اين نوشته هات بعضياشون خيلي فكرايه منو ميارن..آخ كه منم خيلي وقتا نمي خوامشون..آخ كه نمي خوامشون

  7. فرزانه اکتبر 22, 2011 در 11:07 ق.ظ.

    خیلی قشنگ بود
    ای کاش اونی که رفت میدونست چیو داره با خودش میبره

  8. موراشین اکتبر 26, 2011 در 11:03 ب.ظ.

    اینم خیلی دوست داشتم، مرسی :*

  9. قلـــم رو آگوست 25, 2013 در 3:44 ب.ظ.

    ببين؟ اين خيلي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي عالي بود! ميدونستي؟

بیان دیدگاه